اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

کوک کن . . .

کوک کن ساعت خویش...!! 

اعتباری به خروس سحری نیست دگر.دیر خوابیده و بر خواستنش دشوار است
کوک کن ساعت خویش...!!
که موذن شب پیش دست گل داده به آب و در آغوش سحر رفته به خواب! 

 

 


و در این شهر سحرخیزی نیست...و سحر نزدیک است...
 

کوک کن ساعت خویش..!! 

 

  

نومیدی . . .

  

در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانیست
 

گوش کن
 

وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم . . .
 

 

 

 

               

میفروشد . . .

عصمتش بهر نان خانه ای
دوش مست و بیخبر بگذشتم از ویرانه ای
در سیاهی شب ، چشم مستم خیره شد بر خانه ای
چون نگه کردم درون خانه از اون پنجره
صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه ای
کودکی از سوز سرما میزند دندان بههم
مردکی کور و فلج افتاده ای در یک گوشه ای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای چون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با حالت جانانه ای
دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت
داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانه ای
بر خودم لعنت فرستادم که هرشب تا سحر
میروم مست و شتابان سوی هر میخانه ای
من در این میخانه، آن دختر زفقر
میفروشد عصمتش را بهر نان خانه ای . . . 

  

                                    

 

 و من تمام میشوم شبی . . . 

 

          

  

فاتحه من ...

چه فرقی دارد در کجای این زمین خاکی مرا دفن کنند 

یک طبقه یا سه طبقه 


یک ملیونی یا بیست ملیونی 


وقتی فاتحه من , قبل از مردن خوانده شده است..... 

 

 

    

 

 
 

  

چی بگم!!

زن به شیطان گفت :
آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش راطلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیارآسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش رابسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد
سپس زن گفت :اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد
پس خیاط پارچه را به زن داد
سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز
و زن خیاط گفت:بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش رابه یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد
سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم
و آن زن گفت :کمی صبر کن
نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت :چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم
برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زن محترم برای ادای نمازوآن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.

و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد 


 روزی رضا شاه دستور داد در تمام ایران خانه های عفاف بسازند تا جوان ها بتوانند در آنجا خودشان را تخلیه کنند.ولی طبق معمول همیشه آخوندها و طلاب و مراجع تقلید با تمام وجود به مخالفت پرداختند و شروع کردن به سخنرانی علیه این دستور شاه.رضا شاه به وزیر خود گفت ما باید این آخوند ها رو توجیح کنیم تا ذهن مردم رو منحرف نکنند.و وزیر نیز در جواب گفت شاید بتوانیم کوه دماوند را به داخل کاخ بیاوریم ولی از من نخواهید که راجع به شعور با آخوند جماعت حرف بزنم.این کار غیر ممکن است.شاه به وزیر خود دستور داد تا همه ی آخوندهای سر شناس شهر را در کاخ جمع کنید و شام مفصلی به آنهابدهید.دستور شاه انجام شد و همه ی روحانیون از این شام مفصل کمال استفاده رو کردند و چیزی بر روی میز نماند.و وقتی خواستند به توالت بروند وخودشان را تخلیه کنندبا کمال تعجب دیدند که تمام توالت های کاخ بسته میباشد.علت را پرس و جو کردند و تنها جوابی که شنیدند این بود که شاه دستور داده هیچ توالتی در کاخ نباید وجود داشته باشد.آخوندها که این را شنیدند به سرعت به حیاط کاخ رفتند و هر کدام در قسمتی شروع به کار کردند.و بعد از اتمام کارشان پیش رضا شاه رفتند و دیدندکه رضا شاه در تراس ایستاده و به حیاط کاخ نگاه میکند.او همه ی آخوند ها را دعوت کرد که به تراس بیایند و باغ را مشاهده کنند.آخوند ها باغ زیبایی رادیدند که با مدفوع خودشان به گند کشیده شده بود.رضا شاه به آنها گفت این است عاقبت ایرانی زیبا اگر هر کس شهوتش را هر جایی که دوست دارد خالی کند.