اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

از کوچه تا گذشت . . .

از کوچه تا گذشت... خیابان دلش گرفت
آنقدر گریه کرد که باران... دلش گرفت 
 داش آکل! این ترانه غمگین عاشقی
بدجور غصه داشت که مرجان دلش گرفت
آبسال چشم های تو را خواب دیده بود
تعبیر شد به این که سلامان دلش گرفت
مسعود سعد تازه تلمیج های شعر
از خاطرات کهنه زندان دلش گرفت
لبخند تا همیشه سفر کرد از لبش
وقتی خدا شنید فراوان دلش گرفت
از این که سهم زندگی اش اضطراب بود
از لحظه های خلقت انسان دلش گرفت 

  

         

      

روزگار غریبیست، نازنین

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می ‌دارم.
دلت را می ‌بویند
روزگار غریبی ست، نازنین

و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه می‌زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن‌بست کج وپیچ سرما
آتش را
به سوخت‌بار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کنده و ساتوری خون‌آلود
روزگار غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی‌ست، نازنین
ابلیس پیروزمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.
 

شعر" در این بن بست"؛ از دفتر ترانه های کوچ 

 

       

از نگفته ها... از نسروده ها...

از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم؛
از اندیشه‌های ناشناخته و
اشعاری که بدان‌ها نیندیشیده‌ام.
عقده‌ی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاری‌ست. و باقیِ ناگفته‌ها سکوت نیست، ناله‌یی‌ست.
اکنون زمانِ گریستن است، اگر تنها بتوان گریست، یا به رازداری‌ی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت، یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابه‌کاران.

با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچه‌اش به حیاطِ دیوانه‌خانه می‌گشاید.
اما چگونه، به‌راستی چگونه
در قعرِ شبی این‌چنین بی‌ستاره،
زندانِ مرا ــ بی‌سرود و صدا مانده ــ
باز توانی‌ شناخت؟
 

 

                   

به او گفتم....

به او گفتم
جنگ!
و بیرون زدم از پیراهنم
به او گفتم
با بوسه اگر می‌شد آدم کُشتصلح تراژدی بزرگی بود
به او گفتم
مرگ حرف‌های بزرگی برای گفتن دارد
به او گفتم
تفنگها به ترجمه مشغول‌اند
 

 

  


او اما چارطاق دراز کشیده بود
نه به تفنگ فکر می‌کرد
نه به بوسه‌ای عمیق  

 

 

          
.
.
.
ما مرده بودیم!
من
دیر فهمیدم  

 

        

شاعر:


علی اسداللهی

دیر یا زود...زیر آواریم

دشمن ِ تازه ام همان فنچی ست
که سر ِ سفره ام نمک می خورد
یک جهان روبه رویم...اما شعر
بغلم زخم ِ مشترک می خورد
زندگی یک کویر ِ بی ریشه ست...
قوزک ِ پای ِ من ترک می خورد!

می شود گرگ بود و روزه گرفت
می شود گرگ بود و از نفس افتاد
کاش می شد به قبل برگردم...
- آرزویی که کار دستم داد -

زندگی رنج های ِ جدی داشت
این دروغ ِ بزرگ،شوخی نیست
پاره پاره شدید می فهمید!
جای ِ دندان ِ گرگ شوخی نیست

انتخاب ِ تو گرگ بودن بود
گرگ ها:برهّ های ِ نوک تیزند!
گرگ ِ زیبا! هنوز می ترسم...
از زنانی که اشک می ریزند!

ــ "گل و بلبل... به عشق خوش بین باش"
ــ جمله ی مغز دار ِ تو پوک است!
زندگی می کنی به خاطر ِ عشق؟!
فعل ِ «کردن» همیشه مشکوک است!

پسری که به عشق بدبین بود
پسری که از عشق پرپر شد
برّه ای را که عاشقش بودم...
توله گرگی شبیه ِ دختر شد

دختری که شبیه ِ ماه نبود
پسری که به او «ارادت» داشت!
زندگی،رنج ِ فعل ِ «کردن» بود
دختری که به عشق عادت داشت

در بهاری که رو به پاییز است
سهم ِ من انتظار خواهد شد
مغز : کودک ... بدن؟! : بسوزانید!
پسرم ماندگار خواهد شد

گفته بودی که : «دوستت دارم»
باز شعرت شعار خواهد شد
تا دهان ِ من است و شعر ِ تو
هر خیاری چنار خواهد شد!

:گریه کن،گریه کن،سبک تر شی

تُف به هر دوست، تُف به هر دشمن
خشم ِ من انفجار می خواهد
خسته ای از تمام ِ انسانها
انتظارت قطار می خواهد

بی مجوز به شعر مشغولم
شعر تو انتشار می خواهد
من دهانم به شعر آلودست
تو دهانت خیار می خواهد!

:گریه کن،گریه کن،سبک تر شی

عکسی از خنده ات فرستادی...
چشمهایت عجیب غمگین بود
مثل ِ اسبی که می دود... آرام
روی ِ من، نه! درون ِ من «زین» بود!
کمر ِ دوست/دخترت از درد...!
«برج ِ میلاد»،سخت/سنگین بود
هر چه را برج دیده ای، از دوور
وقت ِ نزدیکی... آه! «پرچین» بود
زندگی مزه ی گسی دارد
دست ِ کم، زندگی ِ من این بود!

: گریه کن،گریه کن سبک تر شی!

آی مردم! چه مرد ِ خوشحالی
خواب دیده کمی بهار شده
بین ِ «ماهور»،گریه کرد:«سه گاه»
پارادوکس ِ تم ِ سه تار شده
دوستانش که دوستی کردند!
چاره اش نقشه ی فرار شده

:آه...!باید کجا فرار کنم؟!

روزهایی پُر از زن و سیگار...
(سهم ِ شمشیر ِ دوستان محفوظ!)
حالم از زندگی بهم می خورد
- : زنده ماندم به خاطر ِ «یک زن»...
ــ راوی ِ داستان قسم می خورد! ــ

زندگی رنج های ِ جدی داشت
این دروغ ِ بزرگ،شوخی نیست
پاره پاره شدید می فهمید
جای ِ دندان ِ گرگ شوخی نیست

عاشقت بودم و نمی گفتم...
روزها،روزهای ِ غمگینی ست
کمرم زیر ِ بار ِ عشق...شکست
زلزله اتفاق ِ سنگینی ست!

عاشقت هستم و ... نمی گویم!
همچنان بر مدار ِ تکراریم
زلزله، عشق بود یا نفرت؟!
دیر یا زود... زیر ِ آواریم!