اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

آخرین پست سال 91

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت

سر را به تازیانه او خم نمی کنم!
 

افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.
 

با تازیانه های گرانبار جانگداز

پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!
 

جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

این بندگی، که زندگیش نام کرده است!
 

 بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.
 

گر من به تنگنای ملال آور حیات 

 آسوده یکنفس زده باشم حرام من!
 

تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

می پوشم از کرشم? هستی نگاه را.
 

هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !
 

ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.
 

یکدم مرا به گوش? راحت مرا رها مکن

با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!
 

ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.
 

شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!
 

ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

 بر من ببخش زندگی جاودانه را !
 

منشین که دست مرگ زبندم رها کند. 

محکم بزن به شانه من تازیانه را . 

 

شاعر: فریدون مشیری 

 

           

 

 لیلی نوشتــــــــــــــــــ: شاید این آخرین پست امسالم باشه....عیدتون پیشاپیش مبارک..از همه دوستانی که این مدت همراهیم کردن ممنونم... سهیل عزیزم... علیرضا مهربونم... محمد علی که جاش واقعا خالیه...آفرو عزیزم...سودابه گلم...سعیده خوبم...محمد خوبم...احسان که بانظراتش شرمندم میکردو احمد رضاو ریحانه...عارفه جان و دوستان جدیدم معصوم عزیزم...زینب گلم...هدی خوبم...عادل دوس داشتنی..علی مهربان..سعید متفکر ...خاطره عزیزم(خودم)...مجتبی خوبم...سینا غمگینم...مائده عزیزم...سپیده گلم...حامد شهر دوستم..وبه تازگی رضا عزیز...اگه اسمی رو فراموش کردم شرمندم...کاش محمد علی بود تا تشکر ویژه ازش میکردم چون اون باعث شد وبلاگ نویس بشم.... از همتون بی نهایت ممنونم... 

بقول علیرضا " ثانیه ثانیه زندگیتون لبریز از عشق" 

دوستون دارم... 

لیلی 

پ.ن : دارم میرم مشهد حلالم کنین

دست مرگ

فکر میکردم
دوستت که داشته باشم
گره کور زندگی شل میشود
خوشبختی سرش به سنگ میخورد
بهشت را میگذارد
برای خدایی
که عشق را تبعید کرد
و برمیگردد
...
میخواستم
با هر چرخ این زمین گرد
هی
ببوسمت
ببوسمت
ببوسمت
میخواستم
بخوانم چرخ چرخ عباسی . . .
و خوشبختی
مرا بندازد توی آغوشت

اما نشد که نشد که نشد

حالا هر لحظه
گره دو دست از درون
روی گردنم فشرده تر میشود
و نبضم

کندتر و
کــــــندتــــــر و
کـــ نـــ د تــــ ر و
کـــــــــــ نــــــــ د
________

واقعیت دارد
دوستم نداری
و دیگر
نه زمین
نه خوشبختی
نه حتی خدا
هیچ کس نمیتواند
دست مرگ
را از گلویم بردارد

========
 

شاعر:گیلدا ایازی 

 

        

شهید

  امروز 21 اسفند 91 ...41 شهید شهرمان دفن شد.... 

پسر 18 ساله ای که فقط 3ماه از سرباز بودنش میگذشت...در یکی از روستاهای سیستان در درگیری با قاچاقچی ها کشته میشه... 

 

ومن دومین باریست که از شهدای شهرمان را میبینم که دفن میشوند... با این تفاوت که اولی بر میگرده به دوران بچگی که هنوز خوب یادمه..استخوانهای کوچک بدنش و گریه های مادرش... 

اما امروز من کمر شکسته پدر و ضجه های مادر و پدر " مهدی" رو دیدم وشنیدم...  

 

یاد شهید دوران جنگ " مرتضی ابراهیمیان "                                                                       

             و یاد شهید امروز    " مهدی عرب " 

                                                      گرامی... 

 

اینم عکس تشیع و دفن " شهید مهدی عرب " 

 

       

 

    

  

اگر عکس خوبی نشده شرمندم ...جمعیت به قدری زیاد بود که این عکسم به سختی گرفتم...

شاعر

حتّی درست تا لب ریل قطار رفت‌

ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت 

 

       

برگشت پشت پنجره‌ی خانه‌اش نشست‌

یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت‌

ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کرده‌ام

در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت 

 

                    

تقویم را ورق زد دنبال بچگی‌ش

حتی سراغ آلبومش چند بار رفت‌

لحظه به لحظه عقربه‌ها تندتر شدند

ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت‌

حتی غروب آمد، حتی غروب رفت‌

حتی زمستان آمد، حتی زمستان رفت‌
از صندلی بلند شد و مشت زد به میز

فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت‌

فردا درست ساعت نه‌ ... روزنامه ها؛

یک شاعر روانی زیر قطار رفت 

مهدی فرجی 

   

             

           

         

اگر . . .

اگر داغ رسم قدیم شقایق نبود
اگر دفتر خاطرات طراوت پر از رد پای دقایق نبود
اگر ذهن آیینه خالی نبود
اگر عادت عابران بی خیالی نبود
اگر گوش سنگین این کوچه ها
فقط یک نفس می توانست
طنین عبوری نسیمانه را به خاطر سپارد
اگر آسمان می توانست ، یکریز
شبی چشمهای درشت تو را جای شبنم ببارد
اگر رد پای نگاه تو را باد و باران
از این کوچه ها آب و جارو نمی کرد
اگر قلک کودکی لحظه ها را پس انداز می کرد
اگر آسمان سفره هفت رنگ دلش را
برای کسی باز می کرد
و می شد به رسم امانت
گلی را به دست زمین بسپریم
و از آسمان پس بگیریم
اگر خاک کافر نبود
و روی حقیقت نمی ریخت
اگر ساعت آسمان دور باطل نمی زد
اگر کوها کر نبودند
اگر آبها تر نبودند
اگر باد می ایستاد
اگر حرفهای دلم بی اگر بود
اگر فرصت چشم من بیشتر بود
اگر می توانستم از خاک
یک دسته لبخند پرپر بچینم
تو را می توانستم ای دور
از دور
یک بار دیگر ببینم
 


قیصر امین پور