اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

روزگار غریبیست، نازنین

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می ‌دارم.
دلت را می ‌بویند
روزگار غریبی ست، نازنین

و عشق را
کنار تیرک راهبند
تازیانه می‌زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن‌بست کج وپیچ سرما
آتش را
به سوخت‌بار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مکن.
روزگار غریبی‌ست، نازنین

آن که بر در می‌کوبد شباهنگام
به کشتنِ چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر
با کنده و ساتوری خون‌آلود
روزگار غریبی‌ست، نازنین

و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد

کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی‌ست، نازنین
ابلیس پیروزمست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است.
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد.
 

شعر" در این بن بست"؛ از دفتر ترانه های کوچ 

 

       

از نگفته ها... از نسروده ها...

از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم؛
از اندیشه‌های ناشناخته و
اشعاری که بدان‌ها نیندیشیده‌ام.
عقده‌ی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاری‌ست. و باقیِ ناگفته‌ها سکوت نیست، ناله‌یی‌ست.
اکنون زمانِ گریستن است، اگر تنها بتوان گریست، یا به رازداری‌ی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت، یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابه‌کاران.

با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچه‌اش به حیاطِ دیوانه‌خانه می‌گشاید.
اما چگونه، به‌راستی چگونه
در قعرِ شبی این‌چنین بی‌ستاره،
زندانِ مرا ــ بی‌سرود و صدا مانده ــ
باز توانی‌ شناخت؟
 

 

                   

به او گفتم....

به او گفتم
جنگ!
و بیرون زدم از پیراهنم
به او گفتم
با بوسه اگر می‌شد آدم کُشتصلح تراژدی بزرگی بود
به او گفتم
مرگ حرف‌های بزرگی برای گفتن دارد
به او گفتم
تفنگها به ترجمه مشغول‌اند
 

 

  


او اما چارطاق دراز کشیده بود
نه به تفنگ فکر می‌کرد
نه به بوسه‌ای عمیق  

 

 

          
.
.
.
ما مرده بودیم!
من
دیر فهمیدم  

 

        

شاعر:


علی اسداللهی