اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

زمین بزن برگ آخرت را هم

نه ... روبروی تو بازنده اند حالا هم

قمار بازترین مردهای دنیا هم


زمین زدم ورقی را شروع شد بازی

ولی به قصد - فقط - روبروشدن با هم 

 

اگرچه می دانستی - اگر چه می دیدم

در این مقابله جز باختن نمی خواهم  

طنین قهقه ات در تبسمم می ریخت

هجوم زلزله ات در غرور گهگاهم 

سیاه و سرخ گره خورده بود و پیدا بود

جنون دست تو در تک تک ورقهاهم  

در این نبرد، فقط بی بی دل ات کافیست

برای کشتن پنجاه ویک ورق باهم 

 

بدست داشتی آن قدر دل که می لرزید

دل سیاه ترین برگه های بالا هم


مرا به باخت کشاندی ولی نیفتادم

به این امید که روز خداست فردا هم  

شروع می شود این بازی تمام شده

اگر زمین بزنی برگ آخرت را هم 

 

        

دلگیر بودم

دلگیر بودم از خودم و دنیا ، دیگر چقدر ثانیه بشمارم

کاری مفید باید می کردم ، آتش زدم دوباره به سیگارم!

 

دنیای احمقانه ی ترسوها ، دنیای مترها و ترازوها

دنیا طویله ای ست ازین بوها ، حیران این فریفته بازارم

 

خندیدم و جنونزده ام خواندند ، سنگم زدند و از خودشان راندند

آن عاقلان که دوستشان دارم ، افتاده اند در پیِ آزارم

 

شعری نوشتم از دلِ پُر دردم ، دستی زدند و زندگی اش خواندند

مردان زبان گشوده به تحسینم ، زن هایشان شدند هوادارم!

 

در خاطرات شان همه من بودم، مداح هرچه سروِ چمن بودم

آنها به رختخوابِ پری رویان، من با غمی عمیق سر و کارم!

 

دیروز عشقِ دخترکان بودم؛ فردا مثالِ نقض زبان بودم

هرکس به هر طریق که عشقش بود، حلاج کرد وُ بُرد سرِ دارم!

 

شب های شعر خلع سلاحم کرد ، تشویق های کور تباهم کرد

یک روز سوژه ی «دگر اندیشان»،یک روز نُقلِ محفلِ دربارم!

 

مانند قصّه بال و پرم دادند،گفتند: حیف! «نشئه» و «زن باره» ست

لب می گزند و غمزده ای تنها، در ازدحام این همه غمخوارم

 

مَردُم هنوز در تبِ مشتاقی

من ماندم و حکایت من باقی

فالی زدم به حافظه ی «یاغی»

گفتم سرت سلامت ای ساقی

این چند سطر آخر الحاقی

از او که اُخت با نَفَس اش دارم:

 

«از شش جهت محاصره ی دردیم، تسخیر رعشه های شبانگردیم

بس کن رفیق خانه به دوشِ من! آتش بزن دوباره به سیگارت!!!»

 

                                                                                      شاعر:مهدی فرجی 

 

             

 

+لعنت به زندگی من ...................

جنگ شد....!

مثل فیلم های دهه ی هفتاد اروپا
دامنی دارم بلند
و دیوانه شدم
بس که تا آمدم عاشق شوم
جنگ شد!
.
.
                                                           مهدیه لطیفی  

 

  

     

 

بازیگران فیلم صامت

پیله‌های بسیاری دیده‌ام
آویزان از درختی
در جنگل‌های دور
افتاده بر لبه‌ی پنجره
رها در جوب‌های خیابان.

هرچه فکر می‌کنم اما
یک پروانه بیشتر
در خاطرم نیست
مگر چندبار به دنیا آمده‌ایم
که این همه می‌میریم؟

چند اسکناس مچاله
چند نخ شکسته‌ی سیگار
آه، بلیط یک‌طرفه!
چیزی
غمگین‌تر از تو
در جیب‌های دنیا پیدا نکرده‌ام

- ببخشید، این بلیط...؟

- پس گرفته نمی‌شود.

پس بادها رفته‌اند؟!
پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد؟!
و قاصدک‌ها
آنقدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت؟!

- بیهوده مشت به شیشه‌های این قطار می‌کوبی!
بیهوده صدایت را
به آن‌سوی پنجره پرتاب می‌کنی
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم
.  

 

    

 

+ پ.ن: حاله این روزهام خوش نیست...خبراهای بد پشت سر هم روی ریل قطار شدن واسم ...  باعث شده کمتر بهتون سر بزنم.معذرت....جبران میکنم