از نگفتهها، از نسرودهها پُرَم؛
از اندیشههای ناشناخته و
اشعاری که بدانها نیندیشیدهام.
عقدهی اشکِ من دردِ پُری، دردِ سرشاریست. و باقیِ ناگفتهها سکوت نیست، نالهییست.
اکنون زمانِ گریستن است، اگر تنها بتوان گریست، یا به رازداریی دامانِ تو اعتمادی اگر بتوان داشت، یا دستِ کم به درها ــ که در آنان احتمالِ گشودنی هست به روی نابهکاران.
با اینهمه به زندانِ من بیا که تنها دریچهاش به حیاطِ دیوانهخانه میگشاید.
اما چگونه، بهراستی چگونه
در قعرِ شبی اینچنین بیستاره،
زندانِ مرا ــ بیسرود و صدا مانده ــ
باز توانی شناخت؟
هیچ هم سکوت ، نشانه ی رضایت نیست
شاید کسی دارد خفه می شود...
پشت یک بغض...
یادت باشه اگه کسی گفت
دوست دارم بگو چند ساعت دوستم داری ... ؟
باد آورده را باد میبرد ...
قبول ! ...
اما تویی که با پای خودت آمده بودی چرا ؟؟
اشک هایم هم
شبیه تـــــــو شده اند
گریه که می کنم نمی آیند ... !!!
گاهی فقط یک تشابه اسم برای چند لحظه
باعث میشه دقیقا احساس کنی
که قلب داره از تو سینه ات کنده میشه !!
تنهـــــایی
نام دیگر پاییــــــــــز است
هر چه عمیق تـــــــــر
برگریزان خاطره هــــــایت بیشتـــــــــــر …!
من ماندم و 16 جلد
لغت نامه که هیچ کدام از واژهایش
مترادف “دلتنگی” نمیشود…
کاش دهخدا میدانست دلتنگی معنا ندارد!!
درد دارد…
دلم بچگی میخواهد ؛
مقابل کدامین مغازه پا بکوبم ،
تا برایم آرامش بخرند
ممنونم ...خیلی خوب بودن... لطف کردی