با آن دو پند چه کردی؟

                               

  مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که اورا بخورد ، چکاوک که خود را اسیر دید گفت: ای بزرگوار تو در زندگی اینهمه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد ... پس مرا آزاد کن تا به جای آن 3 پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردت بخورند و با بکار گیری آنها نیکبخت شوی.... 

نخستین پند این است ...

 که هرگز سخن محال را باور نکنی ... 

مرد که از شنیدن نخستین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم مخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور .... 

سپس ادامه داد  

اما در بدن من مروارید گرانبها وجود دارد به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من ، بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در جهان وجود ندارد... 

مرد از شنیدن این سخن ، از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد.... 

چکاوک که حال او را می دید گفت : مگر نگفتم حرف محال را باور نکن ؟  

 من 100 گرم هم نیستم چگونه مروارید 300 گرمی در بدن من جا میگیرد!!!! 

مرد که به خودش آمده بود خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته است و پرسید : خب پند سومت چیست؟ 

چکاوک گفت : با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم.........  

+ پ. ن:این است زندگی که ما میکنیم ... فکری به حال خود کنیم. 

                                                                                                         پایان