عارفی را دیدند مشعلی و جامی آب در دست..
پرسیدند : کجا میروی؟
گفت: میروم با این آتش بهشت را بسوزانم و با این آب جهنم را خاموش کنم
تا مردم
خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند... نه بخاطر عیاشی در بهشت
و
ترس از جهنم . . .
اینجاهوا نیست... !
اینجا سوز سردی دل به استخوان زده است.... !
اینجا همه چیز سیاه و سپید است....!
اینجا دل، ماه هاست در مشتهای گره شده است....!
اینجا اوضا اصلا خوب نیست...!
خداکند جاهای دیگر هوایش خوب باشد...جایی که تو نفس میکشی..خدا کند. . .
می پسندم زمستان را
که معافم می کند
از پنهان کردن دردی که در صدایم می پیچد
اشکی که در نگاهم می چرخد
آخر همه فکر میکنند
سرما خورد ام . . . !!!
دیگر از < وفا > می ترسم
هر روز <سگ گله> را با گرگها می بینم . . .
ادامه مطلب ...