هرگاه از شدت تنهایی به سرم هوس اعتمادی دوباره می زند
خنجر خیانتی را که در پشتم فرو رفته
در می آورم... می بوسمش...صیقلی عاشقانه ....اندکی نمک به رویش
نوازشش کرده دوباره بر سر جایش می گذارم.
از قول من به آن لعنتی بگویید:
خیالش تخت
من دیوانه هنوز به خنجرش هم وفادارم . . .
خاطرات را باید سطل سطل
از زندگی بیرون کشید
خاطرات نه سر دارند نه ته
بی هوا می آیند
تا خفه ات کنند . . .
میرسند گاهی
وسط یک فکر
گاهی زسط یک خیابان
و گاهی وسط یک حرف...سردت می کنند
رگ خوابت را بلدند
زمینت می زنند...
خاطرات تمام نمی شوند
تمامت می کنند . . . !!!
عارفی را دیدند مشعلی و جامی آب در دست..
پرسیدند : کجا میروی؟
گفت: میروم با این آتش بهشت را بسوزانم و با این آب جهنم را خاموش کنم
تا مردم
خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند... نه بخاطر عیاشی در بهشت
و
ترس از جهنم . . .
اینجاهوا نیست... !
اینجا سوز سردی دل به استخوان زده است.... !
اینجا همه چیز سیاه و سپید است....!
اینجا دل، ماه هاست در مشتهای گره شده است....!
اینجا اوضا اصلا خوب نیست...!
خداکند جاهای دیگر هوایش خوب باشد...جایی که تو نفس میکشی..خدا کند. . .
می پسندم زمستان را
که معافم می کند
از پنهان کردن دردی که در صدایم می پیچد
اشکی که در نگاهم می چرخد
آخر همه فکر میکنند
سرما خورد ام . . . !!!
دیگر از < وفا > می ترسم
هر روز <سگ گله> را با گرگها می بینم . . .
ادامه مطلب ...