اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

خوشنویسی های من(سری دوم)

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

چون مطلب شاد نداشتم...هنرمو به کار گرفتم... 

آخرین اثر هم هنر بنده رو درب اتوبوس واحد که با پا کشیده شده.... 

راستی به خاطر کیفیت پایین دوربین معذرت...

خوب دیروزی

کسی که از صدا می گفت ... به لب مهر سکوتم زد 

مرا بالای بالا برد .... ولی سنگ سقوطم زد 

 

چه ها گفتندو نشنیدم... بدی کردند و بخشیدم... ز تیغ گریه اشکم ریخت 

 

ولی من باز خندیدم ... 

سکوتم حرفها دارد  . . . 

 ولی چشم و دهان بستم . 

 

ببین ای خوب دیروزی.... کجا بودم!!! 

            

 

                  

                                                   کجا هستم!!!!! 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

این آخرین مطلب غمگینم خواهد بود...سعی میکنم بی طرف بنویسم...

بدون شرح

نعره هیچ شیری خانه چوبی مرا خراب نمی کند  . . . 

 

من از سکوت موریانه ها می ترسم!!! 

_________________________________________________________________________ 

 

اینجا سرزمین کلمات معکوس است... 

جایی که گنج..."جنگ " می شود 

درمان..."نامرد " می شود 

قهقه..."هق هق" می شود 

 

اما "دزد"...همان دزد است 

و " درد"..... 

 

                    همان  درد  . . .!!!!

مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می کنی ؟

دختر گفت: می خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت :با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نیست!

مرد دیگرنمی توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد.

شکسپیر می گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می آوری، شاخه ای از آن را همین امروز به من هدیه کن!