اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

اینجا هنوز دختری هست که لبــــخنـــد میزند ....

از عشق بدم می آید ، یکبار عاشق شدم و مادرم را فراموش کردم

خاطرات(قسمت آخر)

سلام 

 

وقتی رسیدیم خونه خسته و کوفته بودیم کمی شوخی کردیم واسه نماز رفتیم حرم بعد اومدیم شام خوردیم و رفتیم خوابیدیم تا ساعت ۱۰ الی ۱۱ دقیق یادم نیست ..آماده شدیم بریم حرم که تا صبح بمونیم .رسیدیم حرم نشستیم تو صحن انقلاب هر کسی واسه خودش دعا یا نماز میخوند کلا حال و هوای خوبی داشتیم...هوا هم سرد بود باد خنک میومد...بعضی بچه ها دیرتر اومدن بهشون گفتیم لباس گرم واسمون بیارن...من یکم دراز کشیدم که خدام اومد گفت ژاشو بعد رفتیم داخل..رو به روی ضریح نشستیم اونجا هم کولر روشن کرده بودن اما گرمتر از بیرون بود خیلیا سعی داشتن دستشون به ضریح برسه من هر دفه میرفتم تا یجایی میرفتم بعد ژشیمون میشدم یه دفه هم با موج جمعیت اومدم عقب این عربای بیشعورم که آدمو داغون میکنن..خلاصه یه دفه یه لحظه دستم به ضریح رسید البته من آدمی نیستم که بگم حتما باید دستم به ضریح برسه و خودمو بچسبونم....بیشتر از دور سلام میدادم..بعد

دوباره اومدیم رو به رو ضریح نشستیم و شروع به دعا خوندن کردیم تا اذان...رفتیم واسه نماز تو زیر زمین خلوت بود ...زیارت کردیم و اومدیم منتظر اذان نشستیم خیلی خوابمون میومد با زور خودمونو نگه داشتیم آخوندیم که نماز میخوند خیلی طولش داد..بعد از نماز رفتیم دوباره صحن انقلاب منتظر زدن نقاره ها...۲۰ دقیقه به آفتاب زدن..وقتی تموم شد رفتیم خونه گرفتیم تخت خوابیدیم تا ساعت ۱۲... 

بیدارشدیم صبحونه خوردیم رفتیم حرم واسه نماز بعد اومدیم آماده شدیم واسه رفتن بیرون ..رفتیم جای همیشگی واسه گرفتن تاکسی با کلی چونه زدن دوتا تاکسی گرفتیم و قرار شد دوتا امام زاده ببرنمون...امام زاده اولی روی کوه بود..رفتیم ..زیارتمونو کردیم بعد چند تا عکس قرارشد بگیریم خدامش اومد گیر داد حجاباتونو رعایت کنید اینجا دوربین داره ما که دوربینی ندیدیم چند لحظه بعد یه آخوند پشت سرمون سبزشد شروع کرد حرف مفت زدن منم عصبانی شدم گفتم مگه آخوند نیسی دم در نوشته ورودی خواهران شوما چرا همینطوری اومدی داخل گفت اینجا مردونه زنونه نداره خلاصه قاطی کرده بودما بچه ها کشیدنم عقب ... مرتیکه من نمیدونم کوجا به این درس داده بودن...البته بگم من چون حجاب داشتم بیشتر عصبانی شدم... 

خلاصه گذشت گفتن بیرون یه درخت داره حاجت میده ما که باور نکردیم ولی رفتیم ببینیم دو ۳تا بچه ها نخ بستن اما منو بقیه بچه ها درخت رو قبول نداشتیم میگفتیم پس فرق ما و بت پرستا چیه خلاصه هر کسی اعتقادات خودشو گفت اما منطقی ..چندتا عکس گرفتیم و راه افتادیم واسه امام زاده بعدی ...اون تمیزتر بود وارد شدیم بچه ها جرأت نکردن عکس بگیرن گفتن الان باز یکی رو میفرستن همینطور نشسته بودیم چندتا انداختیم نماز خوندیم زیارت کردیم و راه افتادیم واسه خونه ...رسیدیم سوئیت آماده شدیم واسه حرم که بریم نماز ..نماز رو حرم تو صحن غدیر اگه اشتباه نکنم خوندیم عجب نمازی شد واقعا به دل هممون نشست ...بعد رفتیم بازار تا 11 شب ..اومدیم خونه شروع کردیم به شوخی منو چند تا بچه ها خسته بودیم رفتیم خوابیدیم قرار شد واسه نماز صبح پاشیم که بیدار نشدیم ولی چند تا بچه ها رفته بودن نمازو ما خوندیم ...صبحونه خوردیم و رفتیم واسه حرم آخه ظهر قرار بود حرکت کنیم واسه اصفهان خلاصه تا ظعر حرم بودیم نمازو خوندیم رفتیم ضریح وای که بچه ها دل نمیکندن هر کی سر به دیوار گذاشته بودو گریه میکرد خودمم خیلی ناراحت بودم و ناخوداگاه گریه میکردیم انگار یه لحظه گوشم باز شد صدای ضجه های آدما تو گوشم پیچید نیمیدونید چ حسی داشتم گفتنی نیست اون لحظه بود که تمام حاجات خودمو فراموش کردم و امام رو به جوادش و مادرش زهرا قسم دادم حاجت همه رو بده....... 

اومدیم بیرون روبه روی پنجره فولاد شلوغ بود همه مریض آورده بودن یه زن سینه خیز میرفت دلم کباب شد ... با بچه ها یه تیکه میرفتیم و بر میگشتیم عقب ...دل نمیکندیم از حرم اومدیم بیرون یه سری به نمایشگاه کتاب زدیم بچه ها تو بازار یکم دیگ خرید کردن و رسیدیم دم سوئیت همه بیرون بودن بدو بدو رفتیم ساکارو که شب قبلش بسته بودیم آوردیم پایین ناهارمونو فقط ما 8 نفر نخورده بودیم ایستاده یکم خوردیم یکمش تو رستورانش خوردیم بقیه شم تو راه خوردیم ..وقتی داشتیم غذارو تو راه میخوردیم مدام تیکه مینداختن پسرا اما ما محل نمیدادیم ...یکی میگفت مهد کودک درش باز شده یکی میگفت غذا خوری سیاره ....خلاصه رسیدیم به اوتوبوسا سوار شدیم باز همون آشو همون کاسه...یه راننده ناجورم به تورمون خورد که آخوند کاروان مجبور شد بیاد تو سرویس ما...راه افتادیم شبش با بدختی خوابیدیم جاهامون تنگ بود حاج آقا جای دونفر از بچه های ما را گرفته بود ...شب بهمون نون پنیر خیار گوجه دادن... ساعت 9:30 _ 10 رسیدیم صفه..بعدشم یک یکی از بچه ها خدافظی کردیم و هر کی راهیه خونه خودش شد..دیروز بچه ها اس دلتنگی میدادن خدائیش به هم عادت کرده بودیم... 

 

                                   اینم از مسافرت ما....    تمام

نظرات 10 + ارسال نظر
hoda جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 16:02 http://faramooshshodeh.blogfa.com

خوشبحالتون
شدیدا دلم مشهد میخواست...

آخی بمیرم...
ایشالا هر چه زودتر قسمتت بشه عزیزم....

سهیلـ جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 18:18 http://crazywriter.blogfa.com/

بدجور دلم تنگش شده

+مرسی که خاطراتتو اینجا نوشتی ، انگار ما هم باهات اومدیم و برگشتیم(;

ایشالا بعد از خبر خب...میری واسه ادای نذرت....

+خواهش.... خوشحالم که پسندیدی

افسانه جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 19:05 http://gtale.blogsky.com


به کسانی که پشت سرشماحرف می زنند بی اعتنا باشید! آنهابه همان جاتعلق دارند:
پــــــشــــــت ســــــــرشـــــــما

دقیقا....

هامون جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 21:31 http://hdelshekeste.blogfa.com/http://

"امروز نمی آیی،رفتی ،دل من تنگ است......خاموشی تو در دل ،یک ثانیه هم ننگ است

هجران و غم دوری،افتاده بر این جانم...........این گونه نباشی تو،حقا که دلت سنگ است

خیلی قشنگ بود ممنونم

علیرضا شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 08:39 http://www.ghasedak68.blogfa.com

همشو خوندم.....خوشحالم که خوش گذشته......زیارت قبول...

ممنونم.... جای شوما خالی...

سپیده شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 16:13 http://parvazesoorati.blogfa.com

سلام عزیزم.رسیدن به خیر
خیلی کاریت جالب بود که خاطراتتو نوشتی.
خیلی لذت بردم.

سلاااااااااااااااااااااااام گلم..ممنونم

مرسی

قابلتو نداشت...

مهلا شنبه 21 اردیبهشت 1392 ساعت 20:36 http://happy-black.blogfa.com

ای جان جان
قربونت دخی...
ایشالا همیشه خوش و خرم باشی
برات آرزویی موفقیت دارم جونم.

فدات عزیزم....
ایشالا واسه تو هم همینطور باشه...
ممنونم عزیزم

محمدعلی دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 19:25 http://kabotargitarist.tk

زیارتتون قبول
یادش بخیر ما هم سال قبل رفتیم با دانشگاه کلی خوش گذشت
واقعا مسافراتایی که خانوادگی نیست خیلی بیشتر خوش میگذره
ایشاا... قسمت همه شه مشهد

ممنونم...

خوش بحالتون پس..

هر دوش خوبه... ولی مجردی یه چی دیگس...

ایشالا

رضا دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 21:37 http://asheeghi.blogfa.com

سلام لیلی جان خوبی ؟ ممنون ازت که به وبم سر میزنی ببخش دیر به دیر سر میزنم موقع امتحاناس شرمنده
.
قالب جدیدتم مبارک مثل همیشه زیباس خوش سلیقه هستی دیگه

سلااااااااااااااااااام رضا.... ممنونم... توخوبی؟
خواهش.... آره درک میکنم...خودم درگیرشم

مررررررررررررسی.... لطف داری

معصومه دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 22:55

سلام
خیلی زیبا و عالی بود
احساس کردم خودمم کنارت بودم
خیلی خاطراتِ جالبی داشتی
ایشالا همیشه خندون و شاد باشی
شب خوش

سلام عزززززززززززیزم.....
ممنونم...
مرسی گلم... ایشالا ...همچنین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد